چهارشنبه ۲۳ بهمن، ظهرش بچههای باشگاه گفتن بریم برف بازی.....
مربی با ماشینش اومد دنبال مون و ۶ تایی راهی شدیم... منو مربی و دوتا بچههاش و دوتا دیگه از اعضای هیات.....
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به ورودی جادهی برفی.... مربی ورودی رو رد کرد و مجبور شد دنده عقب بگیره! کار بسیار بسیار خطرناک........
با سرعت زیاد مشغول دنده عقب گرفتن بود که یهو بووووووووم......
به خودم اومدم دیدم دست راستم روو سرم هست و بهت زده مونده بودم...
دقیقا از همون ورودی یه ماشین دیگه داشت با سرعت وارد جاده میشد که میزنه بهمون.......
از ماشین پیاده شدیم... من سردرد و سرگیجه و حالت تهوع داشتم.... رفتم یه گوشه نشستم......
رانندهی اون ماشین و دوستاش یهو مربی رو دوره کردن و شروع کردن به گفتن اینکه فلان قدر بده و برو!!!!!
مربی هم زنگ زد با همسرش مشورت کرد و زنگ زد افسر بیاد....
وسط اونهاگیر واگیر هی میاومدن بهم میگفتن بریم بیمارستان عکس بگیریم!
یکی دو ساعت معطل شدیم و افسر هم اومد و تهش آقایون مبلغ رو یکم پایین آوردن و توافقی حل و فصل شد!
منم خیال شون رو تقریبا راحت کردم که خوبم!
بعدش مربی گفت برگردیم خونه یا بریم برف بازی؟!
همسرش هم زنگ زد و گفت اگه خودتون خوبید برید برف بازی 😅 فکر کن.... پشت ماشین شون داغون شد اما همین قدر پایه و دل گنده هستن مربی و همسرش 😍
خلاصه با همون ماشین داغون رفتیم توو دل برف و برف بازی کردیم.....
یه عده داشتن میرفتن، گفتن بیاین کنار آتیش مون گرم شید 😍 خودشون رفتن و ما هم رفتیم کنار بقایای آتیش شون بساط پهن کردیم و کلی گپ زدیم.....
برگشتم خونه.... توو اتاقم دراز کش بودم که یهو دخترخاله پیام داد "میریم تهران؟!"
واسه ۱۲.۵ شبش بلیط رزرو کردیم... رفتم دوش گرفتم و کولهی وسایلم رو جمع کردم و خیلی شیک و یهویی عازم شدیم 😁
داداش کوچیکه ما رو رسوند ترمینال... نشسته بودیم منتظر اتوبوس که آقای دکتر پیام دادن و وقتی بهشون گفتم عازم تهرانیم کلی تعجب کردن! چون خودشون هم تازه رسیده بودن تهران.....
گفتن چرا زودتر نگفتید با هم بیایم؟!
گفتم یهویی شد!
واقعا هم یهویی شد اما خب منم عمدا بعدش بهشون نگفتم!
اتوبوس رسید و ما هم سوار شدیم و پیش به سوی تهران.....
قبلش نبات عزیزم بهم گفته بود که هوای تهران خییییلی سرده و لباس گرم داشته باشید... آقای دکترم همینو گفتن.... ولی منو دخترخاله به سوسول ترین شکل ممکن راهی شدیم 😂
صبح پنجشنبه، حدود ۶ رسیدیم ترمینال تهران.... رفتیم توو نمازخونه تا خیر سرمون یکم استراحت کنیم که اومدن گفتن میخوان نمازخونه رو ببندن!!! 😳
رفتیم همون جا توو یه کافه صبحونه خوردیم و گوشیهامون رو شارژ کردیم و بعدش اسنپ گرفتیم رفتیم کاخ سعدآباد.....
رسیدیم اونجا که نگهبانش گفت هنوز ساعت ورود نشده! 😳 همون جا توو سرما منتظر موندیم تا ۹ شه..... اما خب بچههای باحالی بودن، گوشیمو دادم زدن به شارژ 😁
فکر کنم از بس نی نی گوشیمو کوبید به زمین و در و دیوار، مدام میره توو کما 😂 هی شارژ خالی میکرد و منم همش دست به شارژر بودم 😁
خلاصه ۹ شد و در رو باز کردن و ما شروع کردیم به کاخ گردی......
ولی نگم براتون، خیییییییلی سرد بود 😭 یعنی خییییییییلیها 😭 هی میگفتیم ما اینجا چیکار میکنیم؟! 😂 هی به دخترخاله میگفتم پیشنهاد دادنت چی بود؟! تهران اومدن مون چی بود؟! 😂
لولههای کاخ هم یخ زده بود و توو دستشوییش آب نمیاومد 😂 دخترخاله به زور رفت دستشویی! یاد قدیم افتادم که با برگ امورات شون رو میگذروندن 😂
تا حوالی ظهر کارمون تموم شد و اسنپ گرفتیم رفتیم ونک.... یکم اونجا چرخیدیم و بعدشم واسه ناهار رفتیم فست فود.... لازمه بگم گوشیمو زدم به شارژ؟! 😂
از اونجا هم تاکسی گرفتیم به مقصد ایران مال.... هیچ اسنپی پیدا نمیشد.. از همون رانندهها سوال کردیم که خدا بگم خیرش بده یا نده؟! تاکسی ما رو وسط اتوبان پیاده کرد گفت از زیرگذر برید اون طرف ایران مال هست! 😐
ما هی به اتوبان نگاه میکردیم، هی به زیرگذری که چشم مون نمیخورد! هی بهم نگاه میکردیم! هی به اون طرف و ایران مالی که بهمون چشمک میزد!
ماشینا هی برامون بوق میزدن و تا میگفتیم ایران مال، پاشون رو میذاشتن روو پدال گاز و در میرفتن 😂
دیدم تا شبم وایسیم اتفاقی نمیفته! همون اطراف یه عده مشغول کار و ساخت و ساز بودن.... رفتم سراغ یه آقایی که اونجا بود و جریان رو گفتم....
گفت چرا اینجا پیاده تون کرد؟! 😳
طفلی خودش اومد کنار اتوبان تا برامون ماشین بگیره اما هیشکی قبول نمیکرد! تا اینکه دید نمیشه گفت بیاین به یکی از کارگرام میگم شما رو برسونه....
هرچی گفتیم نه اینطوری درست نیست اما گوش نکرد.... کارگرش اومد جلوی پامون ترمز کرد و ما رو رسوند 😍 هر چقدرم اصرار کردیم کرایه بگیره راضی نشد..... خدا خیرشون بده ❤
یکمم توو ایران مال گشتیم و از کتابخونهی قشنگش دیدن کردیم..... موقع برگشت یه سری تاکسی اونجا بود که دو سه تا آقا اونجا وایساده بودن.... گفتن بیاین با فلان قدر میبریم تون، تازه وی آی پی هم هست و بهتون ناهار هم میدیم! 🤤
رفتم داخل که قبض بگیرم، جریان رو به مسئولش گفتم و طرف خندید! گفتم چیه؟! سرکارمون گذاشتن؟! 😂
گفت آره! 😂
قبض رو گرفتیم و رفتیم سوار تاکسی شیم، دیدم مسئولش هم داره میاد.... گفتم شما کجا؟!
گفت مسئول شون منم، باهاشون کار دارم!
رفت به همون آقای بامزه!! گفت تو به این خانما اینجوری گفتی؟!
اونم گفت آره 😂
ما سوار تاکسی شدیم و آقای مسئول اومد به راننده گفت شیشه رو بده پایین با خانما کار دارم! بعد برگشت گفت فلانی داشت باهاتون شوخی میکردها، به کسی نگید ما ناهار میدیم؟! 😂
همین که رفتیم راه بیفتیم اون آقای بامزه! با یه پرس غذا اومد و گرفت سمت مون....
گفتم مرسی، ما ناهار خوردیم!
گفت برای شما آوردم! سهم شماست!!
گفتیم مرسی.....
خلاصه هر کاری کرد نگرفتیم! والا.... ولی غذاش ماکارونی بود 😭
رفتیم نازی آباد و کلی گشتیم......
همون جا هم با مریم عزیزم هماهنگ کردیم و اومد پیش مون 😍 وااای همین که دیدمش شناختمش و پریدم بغلش 😍
یکم قدم زدیم و واسه دخترخاله دستشویی پیدا کردیم 😁 بعدشم رفتیم توو یه کافه نشستیم و کلی گپ زدیم.....
کافه که چه عرض کنم؟! کلهم دود بود 🙃 پره دوست دختر، دوست پسر 🙄 نوش جون شون 😁
همون جا هم مریم عزیزم بهم کادو ولنتاین داد 😍 دستت درد نکنه مهربون جان 😙
از اونجا هم رفتیم قنادی.... قرار بود شب رو خونهی عمهی دخترخاله بمونیم، واسه همین رفتیم تا شیرینی بگیریم.... از همون جا هم اسنپ گرفتیم و از مریم عزیزم خداحافظی کردیم ❤
دوستام مهربون ترینن 😍 اینو جدی میگم.... مری قشنگم که میخواست باباش رو بفرسته دنبال مون تا بریم خونه شون 😭 با اینکه خودش یه شهر دیگه بود 😭
یعنی من مُردم واسه محبت تون ❤ واسه دعوت تون و پیامهاتون ❤
رسیدیم خونهی عمه و من تندی پریدم صورتمو شستم و رااااحت شدم.... یکم بعد دخترعمه هم اومد و شام خوردیم.....
شب رو هم تقریبا راحت خوابیدیم.....
صبح بعد از صبحونه شال و کلاه کردیم و با دخترعمه رفتیم کوروش.... ناهارمون رو هم همون جا خوردیم..... بعدشم رفتیم تیراژه....
از اونجا دخترعمه اصراااار که افسریه هم بریم..... من دیگه حسابی خسته شده بودم اما خب در کل خوب بود...
بعدش به زور و زحمت اسنپ گرفتیم اومدیم خونه.... واسه ساعت ۷ اتوبوس حرکت میکرد! و ما از ساعت ۶ تا ۶.۵ دنبال اسنپ و تپسی و آژانس بودیم اما ماشین پیدا نمیشد 😳
دیگه ساعت ۶.۵ تپسی اوکی داد..... ماشین اومد و سوار شدیم.... به راننده میگم تا ترمینال چقدر راهه؟!
وقتی گفت ۵۰ دقیقه ما خشک مون زد 😳 وقتی هم گفتم اتوبوس ۷ حرکت میکنه راننده شروع کرد به لایی کشیدن 😂 همزمان با دوست دخترش هم چت میکرد 😲 وسطاش تلفنی هم صحبت میکردن! اصلا یه وضعی!
۷ و بیست دقیقه رسیدیم ترمینال و دوئیدیم سمت باجه که خدا رو صد هزار مرتبه شکر متوجه شدیم اتوبوس هنوز حرکت نکرده 😁 ما دو تا رو هم جا دادن و خلاصه حرکت کردیم......
توو مسیر دوتا فیلم هم پخش کردن، اولیش "سامورایی در برلین" بود که.... 😳 بگذریم... دومیهم "زهرمار" بود که باز بهتر از اولی بود....
توو فیروزکوه هم یه جا وایسادیم و آخ برف برف برف 😍 اونم برف واقعی 😍 آخه برفای ما بیشترش یخه! حال نمیده!
رفتیم دستشویی و یکمم خوراکی گرفتیم و دوباره سوار شدیم.....
یه جایی بین راه گوشیمو درآوردم دیدم اوه اوه یه عالمه پیام و میس کال از استاد و بچههای کلاس دارم..... به یکی از بچهها زنگ زدم و گفت کلاس صبح شنبه کنسله! 😐 وقتی فهمید دارم از تهران برمیگردم گفت اِ اگه زودتر میفهمیدی بیشتر میموندی؟!
گفتم نه، باید میرفتم سرکار!
حالا سرکار رو که میشد یه کاریش کرد اما خب.....
حدود ۱.۵ هکر نست شنبه رسیدیم و داداش کوچیکه و خانمش اومدن دنبال مون.... بارونم شروع به باریدن کرده بود......
رسیدم خونه و کوله و لباسامو همون جوری ول کردم و بیهوش شدم....
شنبه بعد از ظهر آقای دکتر تماس گرفتن روزم رو تبریک گفتن 😏 و گفتن اگه میشه زودتر برم کلینیک..... منم حاضر شدم و رفتم.... همین که رسیدم دیدم آقای دکتر و مراجعه کننده شون توو اتاق هستن......
مراجعه کننده که رفت یکم گپ زدیم و از تهران براشون گفتم... ایشونم گفتن شب موقع برگشت ماشین شون خراب میشه و تا صبح معطل بودن توو برف!
حس کردم یه جوری هستن! مثل همیشه نبودن! اینو کاملا حس میکردم.....
همون شب توو راه برگشت، وقتی رسیدیم فیروزکوه و دیدم برفه، بهشون پیام دادم، دلیوریش هم اومد برام اما ایشون جواب ندادن! شنبه که توو روشون آوردم گفتن پیامیازم نداشتن!
دروغ چرا؟! باور نکردم 😐
تهرانم که بودیم ایشون سرگرم کار خودشون بودن و ما هم سرگرم کار خودمون 😐
شنبه زودتر رفتم خونه تا به مراسم روز زن و مادر برسم.... داداشا و زن داداشا و نی نی اومدن پیش مون و شام دور هم بودیم.. بعدشم یه مراسم ساده داشتیم.. مامان کیک درست کرده بود.....
بابا به مامان و منو زن داداشا کارت هدیه کادو داد 😍 یکم بعد داداشا هم اومدن و به مامان که کادو دادن به منم دادن 😭 من مُردم براشون.... چشام پره اشک شده بود.....
بهشون گفتم به من چرا؟! 😭
داداش کوچیکه هنوز بیکاره و من قشنگ مُردم براش.....
خدا برام حفظشون کنه ❤
خب صادقانه بخوام بگم توقع داشتم آقای دکتر هم یه حرکتی بکنن! توقع کادو نه، اما توقع حداقل یه شاخه گل داشتم! اما خب ایشون به همون تبریک پشت تلفن بسنده کردن!!
یکشنبه بعد از ظهر با ماشین رفتم دنبال مربی و بچهها و رفتیم باشگاه..... وسط تمرین بودیم که یهو مربی یه حرفی زد و من وا رفتم بعدش!!! قشنگ وا رفتم!!
خیلی فکر کردم که اینجا بگم یا نه.. شاید بهتر بود فعلا چیزی نمیگفتم اما خب کی بهتر از شما برام گوش شنواست؟؟
مربی گفت آقای دکتر و خانم دکتر خیلی جیک توو جیک همن و.......
اونا رو توو محل کارشون دیده بود!
گفت خانم دکتر چه عشوهای میاد و چه دلبریای میکنه! مدام دور و بر آقای دکتر هست و.......
خلاصه حرفاشون رو برام گفت!
مربی از هیچی خبر نداره، فقط به عنوان اینکه من منشی آقای دکتر هستم داشت برام اینا رو تعریف میکرد.....
ازش پرسیدم عکس العمل آقای دکتر چی بود؟!
گفت مشخص بود بدش نمیاد و اتفاقا خوششم میاد!!!
از زبون مربی هم شنیدم که خانم دکتر یه سِمَت جدید و مهم هم گرفتن! و برام عجیبه که چرا آقای دکتر درباره ش بهم چیزی نگفتن!
حالا از دیروز دلم گرفته.... قلبم جریحه دار شده.... میدونم اینا چیزی نیست که بشه به استناد بهش قضاوتی کرد اما خب.... آقای دکتر میتونن جدی تر برخورد کنن اما نمیکنن!
با خودم میگم شاید دلیل تغییر رفتارشون هم همین باشه 🤔 البته اینو هم اضافه کنم که آقای دکتر الان شدیدا درگیر یه سری مسائل هستن که من دلم نمیاد بخوام یه مشغلهی دیگه هم براشون درست کنم......
از اون طرف دلم میخواد سر حرف باز شه و منم رک و راست حرفامو بهشون بزنم..... حالا میگم بهتون!
از باشگاه اومدم خونه و آماده شدم رفتم کلینیک.... یه ساعت منتظر نشستم اما دیدم از روان شناس خانم خبری نیست.... تعطیل کردم و با دخترخاله زدیم بیرون.....
بازار ستادهای انتخاباتی حسابی داغ بود 😏
داشتیم از جلوی یه مرکز خرید رد میشدیم که دیدیم دوربین و میکروفون علم کردن برای تهیهی گزارش و مصاحبه.... یهو دیدم به! آقای پشت دوربین آشناست.... مسئول امور فرهنگی هیات مون بودن 😁 سلام و علیک کردیم و گفتن "نمیاید باهاتون مصاحبه کنیم؟!" 🙄 تشکر کردم و رد شدیم....
یکم توو بازار گشتیم و بعدشم رفتیم پاتوق مون تا شام تولدم رو با تاخیر بهش بدم.....
یهو حرف آقای دکتر شد .......
خب دخترخاله یه حرفایی بهم زد که دلم گرفت... به خصوص وقتی گفت "آقای دکتر کارشو خوب بلده و میتونه مختو بزنه" یه همچین چیزی 😐
خیلی ناراحت شدم.... هیشکی از جریان منو آقای دکتر خبر نداره... هیشکی هنوز خیلی چیزا رو در مورد آقای دکتر نمیدونه.... منم به خاطر قولم باید سکوت کنم و رازدار باشم..... از اون طرف باید حرفم بشنوم و دم نزنم.....
میدونین دلم میخواد چیو رک و راست به آقای دکتر بگم؟؟
دلم میخواد موقعیتش جور شه و سر حرفش باز شه تا منم بهشون بگم فراموشم کنن و برن با خانم دکتر باشن!
تعارف که نداریم، موقعیت خانم دکتر یه طوری هست که به نظرم بیشتر به ایشون میخوره! خانم دکتر هم اینطور که مشخصه خیییییلی دوسشون داره! خب چی بهتر از این؟!
امروز ۵ صبح با یه حال عجیبی بیدار شدم... تا ۶ توو جام وول خوردم و بعدش پا شدم صبحونه بخورم برم کلاس..... قهوه و نیمرو رو درست کردم و توو همون لقمهی اول دچار حالت تهوع شدم 🤢
بابا همون موقع بیدار شد... گفت نمیخواد بری کلاس... گفتم عقب میفتم!
فقط قهوه م رو تونستم بخورم... آماده شدم و سر راه یه بیسکوییت گرفتم و زدم به جاده.....
از ۱ گذشته بود که با حال نزار رسیدم خونه.... ناهار خوردم و دراز کشیدم.... یکم بدن درد هم دارم، فکر کنم کرونا گرفتم 😂
یکم بعد هم آماده شدم اومدم کلینیک.....
الان روان شناس خانم و مراجعه کننده شون توو اتاق هستن و منم سر جام دارم تایپ میکنم.. پسربچهی مراجعه کننده هم روبروم داره با گوشی مامانش بازی میکنه...
کارشون که تموم شه منم تعطیل میکنم میرم خونه.. بابا اینا ماشین رو لازم دارن.... منم خدا کنه بتونم به کارای شخصیم برسم، آخه فردا شب عروسی خواهر ِ دوستم هست و من هنوز هیچ کاری نکردم!
فردا ساعت باشگاه تغییر کرده و من نمیتونم برم... ببینم میتونم با آقای دکتر هماهنگ کنم تا همو ببینیم و باهاشون صحبت کنم! پناه بر خدا
دیگه چی میخواستم بگم؟! 🤔 فعلا همینا توو ذهنم بود... باشد که چیزی رو از قلم ننداخته باشم 😁 ببخشید طولانی شد 🌸
من برم گوشیمو بزنم به شارژ 😂
...
پ.ن: همین الان آقای دکتر زنگ زدن و کلی سفارش کردن که فلان خوراکی رو گرفتم برید بخورید! مراجعه کننده که تعطیل کرد برید خونه! و چی و چی... 😏
پ.ن ۲: روان شناس خانم و مراجعه کننده شون هم رفتن و من هنوز پستم رو ثبت نکردم 😑 برم به آقای دکتر زنگ بزنم و بعدشم تعطیل کنم برم خونه....